ساختن تله و دام. ساختن آلت گرفتار کردن شکار و حیوانات، دام نهادن. دام گستردن. تعبیه کردن دام. حیله ورزیدن: زواره فرامرز و دستان سام نباید که سازند پیش تودام. فردوسی. دام هم از ما بساختندچو دیدند سوی خوشیهای جسم و میل و هوامان. ناصرخسرو. بر من تو کینه ور شدی و دام ساختی وز دام تو نبود اثر نه خبر مرا. ناصرخسرو. دام و دد را دام میسازی و باز دام تست این گنبد بسیارفن. ناصرخسرو. نیست ره عشق را برگ و نوا ساختن خرقۀ پیروزه را دام ریا ساختن. عطار. علم را دام مال و جاه مساز بر ره خود ز حرص چاه مساز. اوحدی. ، مجازاً مکر و حیله بکار بردن. فریفتن کسی را. با کسی بمکر و فن برآمدن و گرفتار کردن او را. ازراه بردن کسی را به مکر و فن و گربزی. اسباب چینی کردن برای کسی
ساختن تله و دام. ساختن آلت گرفتار کردن شکار و حیوانات، دام نهادن. دام گستردن. تعبیه کردن دام. حیله ورزیدن: زواره فرامرز و دستان سام نباید که سازند پیش تودام. فردوسی. دام هم از ما بساختندچو دیدند سوی خوشیهای جسم و میل و هوامان. ناصرخسرو. بر من تو کینه ور شدی و دام ساختی وز دام تو نبود اثر نه خبر مرا. ناصرخسرو. دام و دد را دام میسازی و باز دام تست این گنبد بسیارفن. ناصرخسرو. نیست ره عشق را برگ و نوا ساختن خرقۀ پیروزه را دام ریا ساختن. عطار. علم را دام مال و جاه مساز بر ره خود ز حرص چاه مساز. اوحدی. ، مجازاً مکر و حیله بکار بردن. فریفتن کسی را. با کسی بمکر و فن برآمدن و گرفتار کردن او را. ازراه بردن کسی را به مکر و فن و گربزی. اسباب چینی کردن برای کسی
احتیال. تهیه دیدن: چرا برنسازی همی کار خویش که هرگز نیامد چنین کار پیش. فردوسی. فرستاده ای آمد از نزد اوی که شد ساخته کار و پر رنگ و بوی. فردوسی. چو بی بهره باشی ز شاهنشهی چه سازی مرا کار چون تو رهی. فردوسی. حال وی بگفت و آنگاه بازنمود که اختیار ما بر تو می افتد بازگرد و کار بساز. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395). کار تاش و لشکری که آنجاست بسازد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 399). نیامد وقت آن کورا نوازیم ز کارافتاده ای را کار سازیم. نظامی. بساز ایدوست کارم را که وقت است ز سر بنشان خمارم را که وقت است. نظامی. با شراب تازه زاهد ترشروئی میکند کو جوانمردی که سازد کار این بی پیر را. صائب. - کار کسی را ساختن، او را کشتن. نابود کردن
احتیال. تهیه دیدن: چرا برنسازی همی کار خویش که هرگز نیامد چنین کار پیش. فردوسی. فرستاده ای آمد از نزد اوی که شد ساخته کار و پر رنگ و بوی. فردوسی. چو بی بهره باشی ز شاهنشهی چه سازی مرا کار چون تو رهی. فردوسی. حال وی بگفت و آنگاه بازنمود که اختیار ما بر تو می افتد بازگرد و کار بساز. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395). کار تاش و لشکری که آنجاست بسازد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 399). نیامد وقت آن کورا نوازیم ز کارافتاده ای را کار سازیم. نظامی. بساز ایدوست کارم را که وقت است ز سر بنشان خمارم را که وقت است. نظامی. با شراب تازه زاهد ترشروئی میکند کو جوانمردی که سازد کار این بی پیر را. صائب. - کار کسی را ساختن، او را کشتن. نابود کردن
روانه ساختن. روان کردن. عزیمت دادن. گسیل داشتن: پس آنگاهی جمازه ساخت راهی بر ایشان گونه گونه ساز شاهی ببرد از بهر دختر هرچه بایست یکایک هر چه شاهان را بشایست. (ویس و رامین)
روانه ساختن. روان کردن. عزیمت دادن. گسیل داشتن: پس آنگاهی جمازه ساخت راهی بر ایشان گونه گونه ساز شاهی ببرد از بهر دختر هرچه بایست یکایک هر چه شاهان را بشایست. (ویس و رامین)
خشونت کردن. خشمگین شدن. سختی و خشم ساز کردن: فرودش چنین پاسخ آورد باز که تندی ندیدی تو تندی مساز. فردوسی. بدو گفت بندوی کای سرفراز ز من راستی جوی و تندی مساز. فردوسی. چنین گرم بد روز و راهی دراز نکردم ترا رنجه تندی مساز. فردوسی
خشونت کردن. خشمگین شدن. سختی و خشم ساز کردن: فرودش چنین پاسخ آورد باز که تندی ندیدی تو تندی مساز. فردوسی. بدو گفت بندوی کای سرفراز ز من راستی جوی و تندی مساز. فردوسی. چنین گرم بد روز و راهی دراز نکردم ترا رنجه تندی مساز. فردوسی
داغ کردن. نشانمند کردن. (آنندراج) : تا برگرفته ای ز رخ خود نقاب را چون لاله داغ ساخته ای آفتاب را. وحید. - داغ ساختن آب و روغن و جز آن، گرم کردن و گداختن آن: کسی از عهدۀ خصم ملایم برنمی آید که آتش داغ سازد آب را اما نمیسوزد. محسن تأثیر. و رجوع به داغ کردن شود، ساختن آلت داغ
داغ کردن. نشانمند کردن. (آنندراج) : تا برگرفته ای ز رخ خود نقاب را چون لاله داغ ساخته ای آفتاب را. وحید. - داغ ساختن آب و روغن و جز آن، گرم کردن و گداختن آن: کسی از عهدۀ خصم ملایم برنمی آید که آتش داغ سازد آب را اما نمیسوزد. محسن تأثیر. و رجوع به داغ کردن شود، ساختن آلت داغ
ادای دین. بیرون شدن از ضمانت. از گردن نهادن وام یا عهد و پیمان: چنگ درزده ام در بیعت او به وفای عهد و بری ساختن ذمۀ عقد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315). و رجوع به بری شود
ادای دین. بیرون شدن از ضمانت. از گردن نهادن وام یا عهد و پیمان: چنگ درزده ام در بیعت او به وفای عهد و بری ساختن ذمۀ عقد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315). و رجوع به بری شود
مقدمات کار را فراهم کردن آماده شدن: (حال وی بگفت و آنگاه باز نمود که اختیار ما بر تو میافتد. باز گرد و کار بساز (بیهقی)، حاجت کسی را بر آوردن کار او را انجام دادن: در سنبلش آویختم از روی نیاز گفتم من سودا زده را کار بساز) (حافظ)، کشتن بقتل رسانیدن
مقدمات کار را فراهم کردن آماده شدن: (حال وی بگفت و آنگاه باز نمود که اختیار ما بر تو میافتد. باز گرد و کار بساز (بیهقی)، حاجت کسی را بر آوردن کار او را انجام دادن: در سنبلش آویختم از روی نیاز گفتم من سودا زده را کار بساز) (حافظ)، کشتن بقتل رسانیدن